دست سرنوشت

صدای اذان مغرب از مسجد شنیده می شد، پاهایش توان حرکت نداشت، کیف پر از کتابش را روی شانه اش جا به جا کرد، نگاهی به آسمان انداخت، پیشانیش را از عرق پاک کرد و قدمهایش را محکم برداشت. مدتی بود که به خاطر نبود پدر بعد از مدرسه به دنبال کار می گشت، باید مخارج زندگی خود و مادرش را فراهم می کرد. وارد حیاط شد، کیف مدرسه اش را گوشه ای پرت کرد.
خانه برایش بوی غم می داد انگار سختی ها تمامی نداشت. دوباره به فکر فرو رفت. حدود یک ماه از حادثه خودکشی پدرش می گذشت. تمام صحنه ها مانند یک فیلم ترسناک از مقابل چشمانش گذشت. شوری اشک را در دهانش احساس کرد. پدر همیشه نمادی از قدرت و استواری بود اما حالا او و مادرش را با تمام سختی ها تنها گذاشته بود.
صدای در را شنید، اشکهایش را پاک کرد و به استقبال مادر رفت. چقدر این صورت را دوست داشت گویی چشمهایش هزار حرف ناگفته داشت و زیبایی اجزای صورتش می خواستند تمام غم های این چشم ها را پنهان کنند. غرق در چهره مادرش بود که با صدای او به خودش آمد:” علی جان چرا خشکت زده مادر، بیا این نان ها را از دستم بگیر!” نان ها را از مادرش گرفت وزیر لب گفت:” من که گفتم لازم نیست دیگر برای کار بروید خانه زهرا خانم! خسته می شوی! خودم دارم دنبال کار می گردم.”
مادر همانطور که چادرش را روی بند رخت وسط حیاط می انداخت نگاهی به علی کرد و گفت: “تو فقط باید درست را بخوانی لازم نیست به این چیزها فکر کنی. من از کارم راضی هستم پسرم.” علی شب ها با هزار فکر به خواب می رفت و بعضی از شب ها با ناله های مادرش بیدار می شد. مادر علی از بیماری قند رنج می برد. او هر روز شاهد بود که مادرش مقابل چشمانش مثل شمع آب می شود. با صدای مادر از فکر بیرون آمد و همراه مادر داخل خانه شد.
لباسش را عوض کرد، گوشه اتاق بالشی انداخت، سر به روی آن گذاشت و کم کم چشمانش گرم شد. “مادر التماس می کنم چشمانت را باز کن من جز تو کسی را ندارم! پدر که تنهایمان گذاشت.” علی به پهنای صورت اشک می ریخت و پرستار ملحفه سفید را روی صورت مادر کشید. با صدای فریاد خود از خواب بیدار شد، دستی به صورتش کشید، از اشک خیس شده بود، به فقر و بی پولی خود لعنت فرستاد. تا دیر نشده بود باید کاری می کرد. باید سراغ مرتضی می رفت. مرتضی دوستش بود اما او نیز به خاطر شرایط بد خانوادگی ناچار بود که دست به چنین کاری بزند، پدری معتاد و مادری که آنها را ترک کرده بود.
لباس هایش را عوض کرد و به بیرون از اتاق رفت، مادر را دید که با صورتی تکیده به خواب رفته است. دیگر اجازه نمی داد او به کار کردن ادامه بدهد. زنگ خانه مرتضی را به صدا در آورد. دقایقی بعد مرتضی در را باز کرد. علی کمی دست دست کرد که حرفش را بزند، و بالاخره گفت:” به پیشنهادت فکر کردم، من هم با تو می آیم.” مرتضی لبخندی زد و گفت: “از فردا شروع می کنیم بیا داخل تا در موردش صحبت کنیم.” علی آن روز را سپری کرد.

صبح که شد در خانه را به هم کوبید و به مرتضی که کمی جلوتر از خانه به دیوار تکیه داده بود نگاهی انداخت و به سمت او رفت. مرتضی سوار موتورش شد و علی هم پشت سرش نشست. جلوی بانک به کمین نشستند و رفت و آمد مردم را زیر نظرگرفتند. در همین حین مردی با کت و شلوار در حالی که کیفی در دست داشت از بانک خارج شد و به سمت ماشینش که آن طرف خیابان پارک بود به راه افتاد. علی دوباره دچار عذاب وجدان شد اما ناچار بود این کار را انجام دهد. مرتضی با موتور به راه افتاد به محض نزدیک شدن به آن مرد، علی دستش را دراز کرد و کیف را قاپید. مرد کمی مقاومت کرد اما حریف علی نشد چون موتور در حرکت بود. مرتضی بی وقفه گاز می داد و علی هم مدام به پشت سر نگاه می کرد و مراقب بود تا کسی تعقیب شان نکند.

مرتضی مشغول وارسی محتویات کیف شد. داخل کیف تعدادی پوشه با مدارک بود. علی با کنجکاوی پوشه ها را یکی یکی نگاه می کرد. پوشه ها مربوط بچه های موسسه خیریه دارالاکرام بود. احساس بدی پیدا کرد. مرتضی هم دست کمی از او نداشت. هنوز یک ساعت از دزدی کیف نگذشته بود که هر دو پشیمان شده بودند. علی رو به مرتضی گفت:” شاید خدا می خواسته به ما بفهماند تنها کسانی نیستیم که با مشکلات دست و پنجه نرم می کنیم.” سپس تصمیم گرفتند کیف را به صاحبش بازگردانند.
با پرس وجوی بسیار موسسه را پیدا کردند. با ترس و دودلی وارد موسسه شدند. از بین چند دری که آنجا بود یکی از درها باز بود به همان سمت رفتند. نگاهی به داخل انداختند، همان مردی که صاحب کیف بود پشت میز نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد که چشمش به آن دو افتاد. با دست اشاره کرد که داخل شوند. آن دو با ترس وارد اتاق شدند و روی صندلی نشستند و از خجالت سرشان را پایین انداختند. آن مرد مکالمه تلفنی خود را به پایان رساند به آن دو لبخندی زد وگفت: ” بفرمایید عزیزان امری داشتید؟” علی کیف را روی میز گذاشت با شرمندگی گفت: “واقعا متاسفیم ما دزد نیستیم بار اولمان بود این کار را انجام دادیم. اگر بخواهید می توانید پلیس خبر کنید!” آقای محمدی تبسمی کرد وگفت: “می دانم از ظاهرتان پیداست که اهل این کارها نیستید. اما بگویید چرا دست به چنین کاری زدید شاید بتوانم کمکی کنم.” هر دو با ناراحتی داستان زندگی شان را تعریف کردند. آقای محمدی بعد از شنیدن صحبت آن دو جوان به آنها قول داد که کمکشان کند و آنها را تحت پوشش قرار دهد.
علی جلوی ویلچر مادر زانو زد و نگاهی به چشمان اشک آلود مادر انداخت و پشت دستانش را بوسید. مادرش دستی به سر علی کشید و گفت:” پسرم خدا همیشه با تو بوده، امیدوارم خوب درس بخوانی و موفق شوی و مثل آقای محمدی که به تو کمک کرد، تو هم بتوانی در آینده به کسانی که مثل خودمان نیاز به کمک دارند کمک کنی.”

 

نویسنده: فاطمه فهندژ سعدی

نوشته های مرتبط