نیما کودکی که زود مرد شد

نیما، داستان فرزندان دارالاکرامقصه ی فرزندان دارالاکرام یکی از هزاران تصویر جدا شده از قاب زندگی کودکان مرد شده ای است که نیازمند بازگشتی دوباره به کودکی هستند.

 

حدود پانزده سال پیش در یکی از روستاهای توابع کرمانشاه، دختری به اصرار پدرش با مردی ازدواج کرد که از همان ماه‌های اول فهمید موریانه‌ای به نام اعتیاد ریشه‌های زندگی مشترکش را ویران کرده است. او تحمل می‌کند تا اینکه دو پسر و یک دختری که ثمره این زندگی بودند بزرگ می‌شوند.

بعد از چند سال زندگی مشترک، شکست خورده و ناامید از ترک اعتیاد شوهر جدایی را تنها راه چاره می‌بیند و پس از جدایی سرپرستی دختر را بنا به حکم قانون به خانواده همسر می‌دهد و خود و دو فرزند دیگرش به نام‌های نیما و سینا راهی ایلام می شوند.

پس از رسیدن به ایلام بدون پول و پس‌انداز و با یک دنیا غم آواره‌ی شهر می‌شوند و سرآخر در حاشیه‌ی شهر و در کنار سیل‌بندی قدیمی و خشک شده و بدون سرپناه ساکن می‌شوند. بعد از چند هفته زندگی سخت و اسف‌بار، مسافری گذری از سر دلسوزی چادر مسافرتی خود را که به آنها می‌دهد تا سرپناهی هر چند ناپایدار اما موقت داشته باشند.

نیما و برادرش روزهای سختی را در آن چادر گذراندند تا اینکه یک نفر آنها را به خانه‌ای مخروبه در حریم شهر می‌برد تا حداقل از گزند باد و باران در امان باشند. خانه‌ي متروکه سقفی چوبی و سوراخ داشت، لوله‌کشی آب نداشت و پر از مار و عقرب بود و نیما و برادر و مادرش هر شب از ترس تصرف و ضبط خانه توسط ماموران به خواب می‌رفتند و کابوس آواره شدن می‌دیدند.

همان روزها بود که خبردار شدند که پدر در کنار خیابان به علت استعمال زیاد مواد مخدر فوت شده. این خبر روح خسته‌ی نیما را خسته‌تر کرد و کمر مادر را خم‌تر. نیما مرد کوچک خانواده با دیدن جوانیِ بر باد رفته‌ی مادر بار مسئولیت سنگین زندگی را به دوش کشید. او یک شبه مرد شد و تصمیم گرفت برای خانواده‌ی کوچکش پول دربیاورد و کمک‌حال مادرش باشد. نیما هر روز صبح تا پاسی از شب همراه مادر مشغول جمع‌آوری لوازم دسته دوم و بلااستفاده‌ای که برای مشتریانی خاص و بی‌بضاعت مثل خودشان ارزش خریدن داشت شد. نیما شروع کرد به جمع کردن لیف حمام، آدامس و… از توی خیابان‌ها و هر چهارشنبه آنها را در چهارشنبه بازار می‌فروخت تا بتواند کمی پول دربیاورد. زندگی داشت آن روی سخت و زجرآورش را به نیما نشان می‌داد تا اینکه حدود یک سال پیش یکی از معلم‌های نیما با دیدن زندگی سخت این مرد کوچک، او را به مددکار موسسه فرهنگی دارالاکرام معرفی کرد و از آن تاریخ تحت حمایت قرار گرفت.

نیما توانست با توجه به مبلغ بورسیه ماهانه دریافتی و خدمات پزشکی و معیشتی و فرهنگی که موسسه برای او در نظر گرفته بود به تحصیل خود ادامه دهد و کمی از مشکلات خود را حل کند. مبلغی که هر چند کافی نیست اما توانست نیما را با دنیای کودکی و شادی و لذت‌های کودکانه‌ای که تا به حال از آنها محروم بود آشتی دهد. حالا او می‌خندد و برق چشم‌هایش بازگشته است. خصوصا بعد از دیدن دوچرخه‌ای که توسط یکی از حامیان موسسه به او هدیه داده شده بود.

موسسه‌ی دارالکرام و سخاوت خیرین، دلخوشی‌های کوچک و خنده‌های نیما را به او برگرداندند و او را دوباره سوار بر قطار کودکی کردند. به امید جا نمادن هیچ کودکی از قطار کودکی.

 

 

نوشته های مرتبط