کوهی از دفترچه یادداشتها و خودکارهای نو دارم. هر ماه بعد از واریز حقوقم مستقیم به لوازمالتحریر فروشی میرفتم. خرید خودکارهای رنگارنگ، کتابهای جدید و دفترچه یادداشتهای متنوع یکی از تفریحات مورد علاقهی من بود. هر چیز جدیدی که میخریدم انگار بیشتر به درس خواندن و مطالعه تشویقم میکرد. انگیزهی من برای مطالعه، آنطور تحریک میشد. از کتابفروشی بیرون آمدم. پشت چراغ قرمز سناریوی تکراری خیابانهای سعادت آباد و شهرک غرب را دیدم. کودکی برای پاک کردن شیشه نزدیک شد. من کمک کردن را دوست دارم؛ اما پول دادن برای تمیز کردن شیشهی ماشین روش من برای این کار نیست. صادقانه میگویم که به خیریههایی که شفافیت ندارند هم باوری ندارم. چند باری برای ارضای حس کمک به این بچهها، برای آنها پیتزا خریدم. شاید ایدهی مسخرهای به نظر برسد؛ اما من فقط سعی کردم خوردم را جای آنها بگذارم. وقتی در خیالم هم سن آنها شدم، در لحظه دلم فقط پیتزا خواست.
یک بورشور معمولی به دستم رسید. از همین بروشورهای تبلیغاتی که حتما کلی خرج چاپش شده است. هیچ قسمتی از بروشور برایم جذاب نیست؛ به جز جایی که به دستخط کودکانهای نوشته شده: «من آرزو دارم یک جامدادی دکمهای آهنربایی داشته باشم.» راستش من خودم هم نمیدانم این چه جور جامدادی است؛ ولی در دل کودکی، داشتن این جامدادی آرزو است. در جای دیگری نوشته شده: «من دوست دارم به کلاس زبان بروم. دوست دارم مدادرنگی ۳۴ رنگی داشته باشم.» همین جا بروشور را میبندم. با وجود اینکه در خانوادهی متمولی بزرگ شدهام، من هم زمانی این آرزوها را داشتم؛ با این تفاوت که من به بیشتر آنها رسیدم؛ اما کودکی بیسرپرست یا بدسرپرست ممکن است هیچ گاه به آنها نزدیک هم نشود. حس لحظهای که چیزی را میخواستم اما نداشتم را دوباره در ذهنم مرور میکنم. یا حس زمانی که به کودکی چیزی بخشیده بودم. دوست دارم بچهها درس بخوانند؛ اما نمیدانم چگونه باید کمکشان کنم.
محمد در کافه نشسته است و دربارهی سایت خیریهی بهمهربانی توضیح میدهد. داستان بچهای را میگوید که خودش از نزدیک او را دیده است. کودکی از پدری مبتلا به بیماری اعتیاد که در مخروبهای با مادر تنهایش زندگی میکند. میگوید: «میتوانی ماهی ۱۰۰ هزار تومن به او کمک کنی.» مسخره است؛ همین حالا صورت حساب کافه بیش از صد هزار تومان میشود. دوباره مِنو را نگاه میکنم. اگر یک وعده غذا و سالاد و نوشیدنی بخورم حسابم چقدر میشود؟ با صد هزار تومان هم میشود کارهایی کرد و هم نمیشود کاری کرد. خرج خرید لوازمالتحریر برای یک بچهی دبستانی چقدر است؟ خب اگر آن بچه من باشم و مقصد یکی از شهر کتابهای پایتخت باشد حدس میزنم که حدود ۷۰۰ هزار تومن خرید کنم. همین چند روز پیش یک جامدادی و چند خودکار رنگی از برندی آلمانی ۳۰۰ هزار تومان روی دست من خرج گذاشتند. واقعا هم به آنها نیازی نداشتم.
پلتفورم به مهربانی را باز میکنم. داستانهای بچهها را میخوانم و باز حرصم میگیرد. از توزیع نامساوی امکانات آموزشی، از اینکه آموزش میتواند زندگی فردی را عوض کند. سرم را بالا میآورم و دختر زیبایی که در کافه گارسونی میکند را میبینم. باز حرصم میگیرد. دوست دارم خفهاش کنم که چرا سالهای سوپر طلایی زندگیاش را صرف گارسونی میکند. هرگونه فلسفهبافی مسخرهای برای این کار را رد میکنم. خودم زمانی فکر میکردم که اگر مسیر موفقیتم از شستن توالت بگذرد نباید دریغ کنم؛ اما بعد سراغ یادگیری رفتم. این فرنگیها میگویند اگر الان Learn کنی بعدا Earn میکنی. خودمانی بگویم که منظورشان این است که اگر الان چیزی را یادگرفتی فردا از همان چیز پول درمیآوری. اگر این گارسون دسترسی به آموزش داشت، اصولا باید همین حالا و در همین سن کاری برای خودش میداشت. حتی با خودم میگویم چه حیف که ما به صورت حرفهای رشتهی مادلینگ در ایران را نداریم. این دختر یا آن پسرِ پشت دخل چه کم از یک مدل دارند؟ دوستان خارجیام را میبینم که به خاطر آموزش صحیح و کاربردی در کشوهای دیگر در همین سن در حال مدیریت یک کسب و کار هستند و پدرشان نیز در ۱۸ سالگی از خانه بیرونشان کرده است. روند آموزشی ایران به نظرم کند و فرسوده و بیفایده میآید؛ اما با خودم میگویم خوب است که حداقل این سیستم وجود دارد.
بخاطر سیستم آموزشی اشتباه، جمعیت را پیر کردهایم. موفقیت را دور از دسترس و رویا کردهایم. میگویند که جوانان ازدواج نمیکنند. دیر بچهدار میشوند. بله؛ زیرا با افتادن دنبال رویاهایی که به آنها نمیرسند، خودشان را سرگرم کردهاند. آموزش را اصلاح کنیم، سیستم آموزشی را بازبینی کنیم، آن کودکی که در شهری دور است حق آموزش دارد. آموزشی که آیندهاش را میسازد. باز سایت (بهمهربانی) را باز میکنم، بچهها را نگاه میکنم و میگویم امسال سعی میکنم بخشی از درآمدم را در همین سایت ببخشم؛ همین برایم کافی نیست، بزرگتر فکر میکنم. میخواهم در سال ۹۸ مهارت ناچیزم در نوشتن را به چند نفری بیاموزم. میخواهم برای چند نفری هم مسیر آیندهشان را ترسیم کنم. میخواهم بخشی از تفکر اطرافم را تغییر دهم و ایران را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنم.
به قلم سرکار خانم سیما رستمی