تا شقایق هست زندگی باید….

این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده است:

تمام هیجانم را به دستانم سپردم  و تند تند سبزی  آش را با کمک مادر پاک کردم. قرار بود فردا برای برداشت محصول با همه فامیل به باغمان برویم. من عاشق آنجا  بودم باغی سر سبز، با درختانی سر به فلک کشیده با سایه هایی شگفت انگیز.  هر کدام از درختان را پدر، به نیت به دنیا آمدن خواهر و برادر های ناتنی ام و حتی نورسیده های طایفه کاشته بود و از جوانی برای به ثمر رساندن شان مشقت فراوان برده بود. صبح با صدای فریاد مژده از خواب پریدم.

_ ” تنبل پاشو چرا آماده نشدی مگه قرار نبود زود بیدار شی خاله، این دخترچرا خوابه هنوز؟!”

با چشمانی نیمه باز و پریشان از اتاق بیرون آمدم، طوری که مژده و خواهر برادرانش با دیدن سردرگمی ام از خنده ریسه رفتند. سریع حاضر شدم و همگی با چندتا ماشین به طرف باغمان راه افتادیم. من و برادرم حسین و چند تا از بچه های دیگر پشت وانت برادر بزرگترم فریبرز نشستیم. هوا آنقدر خوب و دلپذیر بود که آواز خواندن پسر خاله هایم شادمانی و حس خوبم را دو چندان می کرد. اما مثل همیشه نگاه های سنگین هاله برایم آزار دهنده بود.

هر چقدر فریبرز،  من و حسین را از خود می دانست، همسرش  انگار بی هیچ دلیلی دل خوشی از ما نداشت.  به باغ که رسیدیم پدر هنوز در را باز نکرده بود که  پسرها به سرعت باد در  استخر شیرجه زدند و تمام ظرف و ظروف آش را روی زمین رها کردند.  بعد از مدتی پدر همه ما را جمع کرد و درختانی را که  باید هر کدام از ما میوه اش را  می چید نشان مان  داد. باغ پر از شور و هیاهو بود و وقتی  حرف از آش مادر شمسی هم به میان می آمد،  همه از حال می رفتند.

تا نزدیک  ظهر کارها را به نیمه رساندیم اما‌ بوی آش و پیاز داغ  طاقت همه را طاق  کرده بود و همه مان را برای ناخونک زدن به ظرف آش وسوسه می کرد. تا شب همه میوه ها را چیدیم. صبح علی الطلوع قرار شد پدر میوه ها را با یک کامیون برای فروش به شهر ببرد. تمام روز از خستگی خوابیدم وخواب بازی با بچه ها، پلکم را سنگین کرده  بود.

موقع ظهر با صدای شیون مادر از جا کنده شدم و به طرفش دویدم . مادر در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود، بریده بریده با گریه گفت : “پدرت … پدرت… توی شهر سکته کرده…بردنش  بیمارستان.”

بی معطلی با مادر و حسین به  سمت شهر حرکت کردیم. به بیمارستان که رسیدیم از خواهر و برادران ناتنی ام که زودتر از ما آنجا بودند، سراغ پدر را گرفتیم. خوشبختانه وضعیتش مساعد بود و تا چندروز آینده  مرخص می شد اما پزشک خطر سکته های دیگر را هم پیش بینی می کرد.

به روستا که برگشتیم ، تا مدتی کارهای باغ را برادرهایم انجام دادند اما بعد از سه  هفته علی رغم مخالفت ها و اصرار های من و مادر، پدر به سرکار رفت . کمی آسوده خاطر  بودیم  که دیگر از سکته و بیماری خبری نیست غافل از آن که چند هفته بعد پدر سه سکته مغزی دیگر را نیز  پشت سر گذاشت.

حالا دیگر کاملا ناتوان شده بود و  مادر تمام وقت او را تیمار می کرد. روزها و ماه ها می گذشت و بار اداره کردن زندگی بر دوش مادر سنگینی می کرد. او  چندین بار از درد سینه گلایه کرده بود اما اهمیتی به  آن نمی داد تا این که با اصرار فراوان من برای معاینات به شهر رفتیم .بعد از انجام  آزمایشات، پزشک سرطان سینه را تشخیص داد. باید برای درمان  چاره ای می کردیم. اما هزینه های سنگین جراحی  آشفته مان کرده بود تا آن که  پدر وکالت فروش باغ را به برادرم داد، باغی که با وجود تمام مشکلات  هیچ گاه فکر فروش اش را هم نمی کرد.

راهی شهر شدیم . خانه ای در جنوب شهر خریدیم و مراحل درمان مادر را شروع کردیم . خوشبختانه بعد از جراحی و چندین ماه شیمی درمانی، حالش  بهترشد.  داشت باورم می شد  که مرارت  ها تمام شده و دوباره می توانیم لذت با هم بودن را  تجربه کنیم. اما به یک باره تمام آرزو هایم نقش بر آب و کام ام تلخ شد. نحسی روزگار در یک شب سرد زمستانی جان پدر را گرفت.

بعد از فوت پدر، همیشه دلواپس و مضطرب  بودم اما برای حمایت از مادر و برادرم باید  خود را قوی نشان می دادم . زندگی را از سر گرفتم و به خاطر عهدی که با مادر داشتم تصمیم گرفتم شاگرد اول شوم. یک روز که از مدرسه  به خانه آمدم مادر با نگاهی مبهوت که حاکی  از خرسندی و حکمت خداوند بود گفت: “امروز از یک موسسه خیریه مهمان داشتیم.  آنها قصد دارند به اوضاع مان سرو سامان دهند و به تو و  برادرت بورسیه تحصیلی بدهند.”

از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم چرا که می دانستم از آن پس مشکل معیشتی کمتری خواهیم  داشت. تا سه سال نسبتا همه چیز خوب بود و دردهای مادر متوقف شده بود. اما دوباره بیماری پیشرفت کرد و مجبور شدیم مدتی او را در بیمارستان بستری کنیم. هر چه  می گذشت حالش رو  به خامت می رفت و علاوه بر سرطان، خونریزی مغزی هم به درد هایش اضافه شد. روزی نبود که از بیم از دست دادنش دیوانه نشوم  اما بالاخره رسید آن روز شومی  که نباید می رسید.

آن روز همسایه مان به دنبال من و حسین به مدرسه آمد. در  راه هرچه از او پرسیدم که چرا او  آمده ،جوابی نمی داد. وقتی به خانه  رسیدیم، از نگاه  غم آلود اطرافیان متوجه اتفاقی هولناک شدیم. مصیبت دیگری گریبانم را گرفت و مادر عزیزم چشم از جهان فرو بست.

دیگر به راستی من و حسین تنها شده  بودیم و چاره ای جز کنار آمدن با شرایط نداشتیم. روز های اول بعد از فوت مادر در خانه برادر ناتنی ام فریبرز گذراندیم اما به دلیل اختلافی که پیش آمد زمزمه هایی شد که من و برادرم را  از هم‌ جدا کنند و هرکدام مان را پیش یکی از اقوام بفرستند یا در خانه خودمان برای مان پرستار بگیرند.

بعد از کشمکش های فراوان با پیگیری های مستمر موسسه برای مان سرپناهی تهیه کردند و با گرفتن وکیل ، حضانت حسین را به من سپردند.

از آن زمان سه سال  می گذرد. ‌من و برادرم  در خوابگاه زندگی می کنیم و ایام تعطیل  به  خانه خودمان می رویم.  اینجا همه چیز خوب است، درس های مان را می خوانیم و از  موسسه کمک هزینه تحصیلی می گیریم و به تلاش مان ادامه می دهیم تا

رویاهای مان را به حقیقت برسانیم. چرا که می دانیم  تا شقایق هست زندگی باید کرد …

 

نویسنده: مریم شیرمردان

 

 

 

 

 

نوشته های مرتبط