دانش آموزان دارالاکرام: حاضر!

امروز محبوبه به مدرسه نیامد. سراغ اش را از دوست و همکلاسی اش ساره گرفتم.

– خانم اجازه، محبوبه دیگر به مدرسه نمی آید.

– چطور ممکن است؟ ! او که دختر باهوش و درس خوانی است. تو از او خبر داری، می دانی چرا دیگر به مدرسه نمی آید؟

– بله خانم.

لحظه ای مکث می کند و سرش را با ناراحتی پایین می اندازد.

– خانم اجازه، مادر محبوبه مریض است، دیگر نمی تواند کار کند و پول ندارد تا محبوبه را به مدرسه بفرستد.

من که از وضعیت خانواده محبوبه بی اطلاع بودم از ساره پرسیدم: “پس پدرش چی؟ او کجاست؟”

ساره جواب داد: “خانم اجازه، پدر محبوبه خیلی سال است فوت کرده. مادرش خرج او و خواهر کوچکش را می دهد.”

پرسیدم: ” الان محبوبه حالش چطور است؟”

– خانم اجازه، حال محبوبه اصلا خوب نیست. دیشب تا صبح گریه کرده. خیلی دارد غصه می خورد.

بغض گلوی دخترک معصوم  را گرفته. من نیز از بهت و ناراحتی، گلویم خشک شده و بغض آلود است.

ساره با بغض ادامه می دهد:

– خانم اجازه، ما دلمان برای محبوبه خیلی تنگ می شود. شما نمی توانید کاری کنید محبوبه باز هم به مدرسه بیاید؟

دیگر چیزی نشنیدم و در افکار خودم غرق شدم. خوب به خاطر دارم آخرین باری که تمرین ریاضی داده بودم، محبوبه تمرین را علی رغم تاکید من، به جای دفتر در کتابش حل کرده بود. وقتی دلیلش را پرسیدم، تنها نگاهم کرد، چیزی نگفت، اما چشمان سیاه براقش از اشک نمناک شد.  آن روز من نمی دانستم که محبوبه پول خرید یک دفتر 60 برگ را هم ندارد! از بی خبری خودم خجالت کشیدم.

زنگ تفریح که شد، در دفتر مدرسه مغموم نشسته بودم که مدیر مدرسه علت ناراحتی ام را جویا شد. برای او از مشکل محبوبه گفتم. اما در کمال تعجب با خونسردی به من نزدیک شد و گفت: ” مشکلی نیست خانم عبادی. خواهرم به عنوان همیار با یک موسسه خیریه همکاری می کند. این موسسه از دانش آموزانی که سرپرست خود را از دست داده اند حمایت می کند و به آنها بورسیه تحصیلی ماهانه می دهد. بین خودمان باشد من خودم به عنوان حامی با این موسسه همکاری می کنم.

ما از پارسال تا حالا توانسته ایم دانش آموزانی مانند محبوبه را که پدرشان فوت کرده و مادرشان نیز از تامین هزینه های زندگی خانواده عاجز است و در شرایطی سخت زندگی می کنند، به این موسسه معرفی کنیم. اگر موسسه به آنها رسیدگی نکرده بود الان 10 نفر از دانش آموزان شاگرد اول ما ترک تحصیل کرده بودند اما به لطف خداوند و مردم خیّرمان و با کمک این موسسه، همه این دانش آموزان سر کلاس حاضرند. اصلا جای نگرانی نیست. الان اطلاعات محبوبه را در سامانه آنلاین به مهربانی ثبت می کنم و او را به موسسه معرفی می کنم. موسسه خیلی زود به پرونده او رسیدگی می کند.

اما هنوز نگران بودم. هر روز صبح وقتی به کلاس می رفتم جای خالی محبوبه برایم خالی تر از روز قبل بود. همکلاسی هایش به ویژه ساره همه دلتنگ محبوبه بودند. هرروز که از غیبت محبوبه می گذشت، نگرانی من از اوضاع و شرایط بیشتر می شد. بچه ها هم  که متوجه بی حوصلگی من شده بودند کمتر شیطنت می کردند.

یک هفته گذشت. روز شنبه بود، باز هم چنان دغدغه محبوبه را داشتم. هنوز به در کلاس نزدیک نشده بودم که صدای همهمه شادی بچه ها از داخل کلاس به گوشم رسید. با عصبانیت وارد کلاس شدم که دانش آموزان با لبخندی بر لب ساکت شدند و از دور میزی که دورش جمع شده بودند فاصله گرفتند و به سر نیمکت های خود رفتند و نشستند.

 

جای محبوبه دیگر در نیمکت خالی نبود. چهره خندان او با یونیفرم تازه ای که از زیبایی می درخشید و اصلا با یونیفرم نخ نماشده قبلی اش قابل مقایسه نبود، نظرم را جلب کرد. بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد اما احساسات خودم را کنترل کردم . به طرف میز کارم رفتم، با خوشحالی رو به کلاس ایستادم و گفتم :”خوش آمدی محبوبه جا….” هنوز حرفم تمام نشده بود که محبوبه سر پا ایستاد و در حالی که یک دفتر 60 برگ نو در دست داشت و به آن اشاره می کرد با خوشحالی زیادی گفت: “خانم اجازه، من همه تکالیف ام را انجام داده ام”.

زنگ تفریح به صدا درآمد. با عجله به سمت دفتر مدرسه رفتم. خانم مدیر را دیدم که با لبخندی ملیح منتظر من است. به او نزدیک شدم و پرسیدم: ” راستی، نگفتید اسم این موسسه چیست؟”

با خنده گفت:”موسسه خیریه و عام المنفعه دارالاکرام”. انگار ذهن مرا خوانده بود چون بلافاصله ادامه داد:” خوش آمدی حامی عزیز

نویسنده: شیلا جلیلیان

نوشته های مرتبط